جدول جو
جدول جو

معنی تیم شو - جستجوی لغت در جدول جو

تیم شو
مقدار بذر مصرفی زمین که خود وسیله ای برای مقیاس مساحت زمین
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نیم رو
تصویر نیم رو
نیم رخ، یک طرف صورت، یک سمت چهره، برای مثال نیم رو خاکین چو بوسم پای تو / بر سر از تو تاج تمکین آورم (خاقانی - ۶۴۴)، غذایی که از سرخکردن تخم پرندگان، به ویژه مرغ خانگی در روغن تهیه می شود، به صورتی که سفیدۀ آن ببندد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم شو
تصویر هم شو
هوو، دو زن که یک شوهر داشته باشند هر کدام هووی دیگری نامیده می شود، همشوی، نباغ، بناغ، وسنی، اموسنی
فرهنگ فارسی عمید
نیم رخ، نیمی از صورت، نیمی از رخسار، طعامی که از تخم مرغ در روغن داغ پخته تهیه کنند، تخم مرغی که در روغنی بر آتش جوشان بشکنند و بپزند،
گوهر و مروارید که از یک طرف گرد و از طرف دیگر مستوی باشد، (آنندراج)، جواهر و مرواریدی که یک طرفش مدور و طرف دیگرش پهن باشد (ناظم الاطباء) :
حق القدم گرفت گهرهای نیم رو
پای کسی که آبله زد در سراغ ما،
خالص (از آنندراج)،
با حبابش نیم رو را بحث در بدگوهری است
اوز عمان خیزد این از چشمۀ آب بقا،
شفیع اثر (از آنندراج)،
، نیم برشته، (فرهنگ فارسی معین)، رجوع به معنی دوم شود،
- نیم روخاکی، یک طرف رخسار بر زمین نهاده، (از رشیدی) (از انجمن آرا)، رخسار از یک طرف بر زمین نهاده، (آنندراج)، رجوع به نیم روخاکین در سطور ذیل شود:
بر در خاکش خجل بنشست چرخ
نیم روخاکی و خون آلود و بس،
؟ (از آنندراج و انجمن آرا)،
- نیم روخاکین، نیم روخاکی، چهره بر خاک سوده، کنایه از حالت عجز و تضرع وخاکساری، رجوع به نیم روی شود:
نیم روخاکین چو بوسم پای تو
بر سر از نو تاج تمکین آورم،
خاقانی،
- نیم رو کردن، تخم مرغ در روغن پختن، تخم مرغ در روغن جوشان و گدازان شکستن
لغت نامه دهخدا
خام شوب:
خام شو کن که بیابی تو ثبات از کرباس
سخن پختۀ پرداخته از من بشنو،
نظام قاری
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ هَُ وَ)
ایم هو فلان یا فلان، ای ما هو شی ٔ هو. (ذیل اقرب الموارد). مخفف ای ما هو. (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تُ مِ شَ)
دهی جزء بخش مرکزی شهرستان لاهیجان است که در هشت هزارگزی جنوب باختری لاهیجان قرار دارد. جلگه ای مرطوب است و 741 تن سکنه دارد. آب آن از استخر و رودخانه و محصول آنجا برنج و ابریشم و چای است. شغل اهالی زراعت است وراه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
نیمه شب. دل شب. نصف شب. دیرگاه شب:
همی باده خوردند تا نیم شب
به یاد بزرگان گشاده دو لب.
فردوسی.
چو از خواب بیدار شد نیم شب
یکی جام می جست و بگشاد لب.
فردوسی.
وزآن پس یکی نیز نگشاد لب
پر از غم همی بود تا نیم شب.
فردوسی.
برآمد یکی بومهن نیم شب
تو گفتی جهان را گرفته ست تب.
اسدی.
نیم شب هم قوم حرم سرای سلطانی از شادیاخ آنجای آمدند. (تاریخ بیهقی ص 401). امیر با وی خلوتی کرد که از نماز دیگر تا نیم شب بکشید. (تاریخ بیهقی). ناگاه بی خبر هارون نیم شب شاه ملک درکشید. (تاریخ بیهقی ص 698).
شاید گر از فلک دو رخ نجم را کند
خورشید نیمروز و مه نیم شب سلام.
سوزنی.
غصۀ هر روز و یارب یارب هر نیم شب
تا چه خواهد کرد یارب یارب شبهای من.
خاقانی.
جز دعوت شب مراچه چاره
هان ای دعوات نیم شب هان.
خاقانی.
ز آن نرگس جادونسب جان مرا بگرفته تب
خواهد مرا هر نیم شب بسته به آب انداخته.
خاقانی.
چو در نیم شب سر برآرم ز خواب
ترا جویم وریزم از دیده آب.
نظامی.
همه در نیم شب نوروز کرده
به کار عیش دست آموز کرده.
نظامی.
نیم شبی پشت به همخوابه کرد
روی در آسایش گرمابه کرد.
نظامی.
نیم شبی سیم برم نیم مست
نعره زنان آمد ودر درشکست.
عطار.
گر چه هست این دم بر تو نیم شب
نزد من نزدیک شد صبح طرب.
مولوی.
محتسب در نیم شب جائی رسید
در بن دیوار مردی خفته دید.
مولوی.
ازنظر چون بگذری و از خیال
کشته باشی نیم شب شمع وصال.
مولوی.
مست می بیدار گردد نیم شب
مست ساقی روز محشر بامداد.
سعدی.
مرو بخواب که حافظ به بارگاه قبول
ز ورد نیم شب و درس صبحگاه رسید.
حافظ.
به نیم شب اگرت آفتاب می باید
ز روی دختر گل چهر رز نقاب انداز.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(جَ / جُو)
کمی. اندکی. مقداری به غایت قلیل. مختصری. ذره ای. خرده ای:
خاقانی است جوجو در آرزوی او
او خود به نیم جونکند آرزوی من.
خاقانی.
سرم که نیم جو ارزد به نزد همت تو
ببخشش زر و دستار بس گرانبار است.
خاقانی.
به نیم جو نخرم طاق خانقاه و رباط
مرا که مصطبه ایوان و پای خم طنبی است.
حافظ.
قلندران حقیقت به نیم جو نخرند
قبای اطلس آن کس که از خرد عاری است.
حافظ
لغت نامه دهخدا
بلادت باشد و آن تعطیل قوت نفس ناطقه است بی آنکه تقصیری در خلقت آن شده باشد، (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج)، در برهان آمده در فرهنگها نیافتم، (انجمن آرا) (آنندراج)، بلادت و کندی ذهن، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
وسنی، هوو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بی شوهر، بیوه، مطلقه
متضاد: شوهردار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نیمه شب
فرهنگ گویش مازندرانی
درختچه ی توت
فرهنگ گویش مازندرانی
تیر برق
فرهنگ گویش مازندرانی
درست نجویده شدن غذا، نجویده
فرهنگ گویش مازندرانی
نام مرتعی در آمل
فرهنگ گویش مازندرانی
حرارت ناشی از بخار
فرهنگ گویش مازندرانی
رودخانه ای در کلارآباد تنکابن
فرهنگ گویش مازندرانی
کسی که نهال ها را از خزانه ی برنج به زمین اصلی برده و پخش
فرهنگ گویش مازندرانی
انباشته از تخم
فرهنگ گویش مازندرانی
صندلی چوبی خزانه ی شالیزار
فرهنگ گویش مازندرانی
بذرافشانی
فرهنگ گویش مازندرانی
کسی که تخم کدوی گرفته شده را در آب شستشو دهد
فرهنگ گویش مازندرانی
کسی که نشا را از خزانه می کند و دسته دسته می کند
فرهنگ گویش مازندرانی
کشاورزانی که برای کندن نشا از خزانه چیره دست باشند
فرهنگ گویش مازندرانی
آب گل آلود
فرهنگ گویش مازندرانی
کسی که پوست تیره داشته باشد، بدرنگ
فرهنگ گویش مازندرانی
شب های احیا سه شب نوزدهم، بیستم و بیست و یکم ماه مبارک رمضان
فرهنگ گویش مازندرانی
بذرافشان
فرهنگ گویش مازندرانی
عمل زدودن آب و گل اضافه از ریشه های نشای برنج، شست شوی تخم
فرهنگ گویش مازندرانی
زیرگیری در کشتی، نوعی فنی در کشتی، حرف کشیدن از دیگران
فرهنگ گویش مازندرانی